بگذار با تو آغاز شوم ، با تو که سرآغاز هر آغازی
آری آنجا مرگ پایان چیزی نیست . آنجا سرزمین موعود شکفتن ها و رستن های ابدی است . آنجا مرگ خود تولدی دیگر است . سرآغاز دوباره های مکرر است. لحظه روشن رهایی است، از زندان این کویر خشک سوخته در کوچه باغ سرشار از شمیم اردیبهشت وصل .
آری با تو مرگ متصور نیست با تو هر آنچه هست زنده بودن است .
پس ،چه نیکو روایتیست حدیث زندگانی آنکس که با تو زاده می شود ، با تو تمام ثانیه ها را می زید و باز با تو زاده می شود و باتو ....
با تو زنجیر سخت زمان را از دست و پا و گردن خویش می گشاید و در دشت بی انتهای تو را داشتن می دود ، قدم می زند ،می نشیند، می رود ، تمام نمی شود ، آغاز می شود و از نو می دود ، قدم می زند .....
با تو آری ، با تو از چشمه سار زلال آسمان پیمان میزند و گونه هایش را به رایحه ی خیال انگیز ترین گل های سبزترین دشتهای بهاری جلا می دهد.....
آری با تو آغاز می شود ، با تو می زید ، با تو تمام نمی شود ، با تو در هر لحظه آغاز می شود . با تو می ماند ، باتو ....
چه می گویم ؟ با تو خود تو می شود .
آری خود تو می شود .
پس بگذار که با تو آغاز شوم ، با تو که سر آغاز هر آغازی
سلام دوستان؛