و چه نیکو روایتی است حدیث زندگانی آنکس که با تو زاده می شود ، با تو تمام ثانیه ها را می زید و با تو می میرد . اما نه! نمی میرد چرا که با تو مرگی متصور نیست . با تو هر آنچه است زنده بودن است چرا که آنجا که تو هستی نیستی را جایی نیست .

آری آنجا مرگ پایان چیزی نیست . آنجا سرزمین موعود شکفتن ها و رستن های ابدی است . آنجا مرگ خود تولدی دیگر است . سرآغاز دوباره های مکرر است. لحظه روشن رهایی است، از زندان این کویر خشک سوخته در کوچه باغ سرشار از شمیم اردیبهشت وصل .

آری با تو مرگ متصور نیست با تو هر آنچه هست زنده بودن است .

 پس ،چه نیکو روایتیست حدیث زندگانی آنکس که با تو زاده می شود ، با تو تمام ثانیه ها را می زید و باز با تو زاده می شود و باتو ....

با تو زنجیر سخت زمان را از دست و پا و گردن خویش می گشاید و در دشت بی انتهای تو را داشتن می دود ، قدم می زند ،می نشیند، می رود ، تمام نمی شود ، آغاز می شود و از نو می دود ، قدم می زند .....

 با تو آری ، با تو از چشمه سار زلال آسمان پیمان میزند و گونه هایش را به رایحه ی خیال انگیز ترین گل های سبزترین دشتهای بهاری جلا می دهد.....

آری با تو آغاز می شود ، با تو می زید ، با تو تمام نمی شود ، با تو در هر لحظه آغاز می شود . با تو می ماند ، باتو ....

 چه می گویم ؟ با تو خود تو می شود .

آری خود تو می شود .

 پس بگذار که با تو آغاز شوم ، با تو که سر آغاز هر آغازی